جدول جو
جدول جو

معنی تمغا زدن - جستجوی لغت در جدول جو

تمغا زدن
(اِ طِ کَ دَ)
به اصطلاح ارباب دفاتر ایران دریدن گوشۀ فرد را گویند. (آنندراج) (بهار عجم) :
تأثیر، مگو از نظر افتادۀ یارم
تمغا نزند ناظر شه باطله بسیار.
محسن تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج).
ناظر متصدی کل کارخانجات پادشاهی که آن را در هندوستان خانسامان گویند و باطله بمعنی فرد باطل است چنانکه گذشت. (بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ فَ دَ)
به اصطلاح شعرا مکرر بستن مضمون خود بود و اگر از غیری باشد دزدی یا ابتذال است و این از آن جهت است که گویا مهر خود می کند. (بهار عجم) (آنندراج) :
هیچ فرقی در میان رخش گلگون تو نیست
این همان معنی بود گویا که تمغا کرده اند.
اشرف (ازبهار عجم) (آنندراج).
رجوع به تمغا شود
لغت نامه دهخدا
(اِ شُ دَ)
با نوک پا ضربه زدن. تک پا زدن. (فرهنگ فارسی معین). زفکنه زدن. اردنگ زدن. زه کونی زدن. شلخته زدن. سرچنگ زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). راندن
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
یغما کردن. (ناظم الاطباء). غارت کردن: چون به خروارهای سیب رسیدند درافتادند و پاک یغما زدند. (سیاستنامه).
ایا ستارۀ خوبان خلخ و یغما
به دلبری دل ما راهمی زنی یغما.
امیرمعزی.
از خانیان گروهی کز خطشدند بیرون
جنگ آوران یغما جانشان زدند یغما.
امیرمعزی.
ورجوع به یغما کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ)
رجوع به تپق زدن و تبق زدن و طبق زدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
تیغ نهادن در قومی. شمشیر زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نبرد کردن با شمشیر. دشمن را با شمشیر و جز آن از پای درآوردن:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
تیغ بباید زدنش بر جگر
هر که زبانش دگر و دل دگر.
انوری.
ساعد و کف جاودان تیغ نهفته می زند
گوش کجا که بشنود نالۀ زار خامشان.
سعدی.
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی.
سعدی.
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.
سعدی.
، با کارد و تیغ و قمه خراشیدن سر در عاشورا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عملی که به عاشورا می کردند، با زدن تیغ بر سر خود، عزاداری حسین بن علی و شهداء کربلا را، جراحت وارد آوردن با تیغ، چنانکه حجام برای بیرون کردن خون از تن. شرط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، به معنی طلوع کردن ماه و آفتاب و کوکب. (انجمن آرا) (آنندراج). اولین اشعۀ خویش نمودن خورشید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اولین اشعه افکندن هر چیز نورانی چون خورشید و ماه و ستاره و صبح و جز اینها:
دستی از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی مروزی.
چو روزی که بودش به خاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بزد صبح خرد تیغ از شب جهل
دلم بفروخت چون از مهر خاور.
ناصرخسرو.
خورشید چون ز کوه زند تیغ بامداد
گوئی که روی خاک همه زعفران گرفت.
معزی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ.
سعدی.
دی دلبرم رسید چو زد آفتاب تیغ
با روی همچو آتش و در کف چو آب تیغ.
جامی کاتب (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، نیشتر زدن. (ناظم الاطباء) :
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک ختن
می زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز.
حافظ.
، در تداول، به معنی گرفتن پولی از کسی بظاهر، قرض را و به باطن، نپرداختن آن
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ دَ)
خاموش شدن و ساکت گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تا کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از یغما زدن
تصویر یغما زدن
تاراج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تا زدن
تصویر تا زدن
تا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیغ زدن
تصویر تیغ زدن
((زَ دَ))
دمیدن آفتاب، از کسی پول یا مالی را به زور یا نیرنگ گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تلکه کردن، شمشیر زدن، مجروح کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد